به نام خداوند بخشنده و مهربان.
دکتر سید محمد علی جاوید کتابی تحت عنوان پنج قوم بزرگ افغانستان، که شامل تاریخ، منشا، سلطنتها، فرهنگ، زبان و همه جستارها ای که وابسته به یک قوم است را به تازگی به سیاهه کشیدهاند!
به دلیل اینکه قبلا چنین پژوهش ژرفی در مورد قوم سادات ساکن افغانستان نشده بود، تصمیم گرفته شد تا قسمتی از کتاب مذکور که در مورد این قوم است را از این دریچه، در خدمت شما عزیزان قرار بدهم.
سادات افغانستان.
بخش یکم
به پیشنهاد پسر فاضلم سید محمد الیاس جاوید مبنی بر نوشتن و تحقیق در مورد منشأ و تاریخ پنج قوم بزرگ افغانستان: ۱- پشتون،۲- تاجیک، ۳- هزاره، ۴- ازبک و ۵- سادات افغانستان، کتابی به تقریب ۶۰۰ صفحه در بارهی منشأ، تاریخ و حکومت آن اقوام نوشتم که امید است به چاپ رسد و مورد استفادهی همگان قرار گیرد. در مورد چهار قوم اول، قبلاً کسانی نوشته بودند اما در مورد حضور سادات در افغانستان، کمترین نویسنده ای تماس گرفته بود و برخی از نوشته از تحقیق و متانت قوی برخوردار نبود. لهذا پس از تحقیق در بارهی مفهوم سادات و سیادت، ورود سادات به افغانستان را مستند نوشته، سپس حکومت های سادات از پیامبر (ص) و حضرت علی (ع) تا سادات بنی عباس، فاطمی های مصر، سادات تبرستان سادات هند را به قلم کشیده ام و نخست بخش سادات را از همین دریچه در قسمت های پیاپی منتشر نموده امید وارم که کتاب مذکور چاپ گردد و در دسترس همه قرار گیرد.
مدتی است که یک تعداد معدود، علیه سادات به خصوص سادات شیعهی افغانستان تبلیغ می کنند تا سائر اقوام شیعه را از سادات جداکنند. نخست ضروری به نظر می رسد که معنی سادات را دانسته ببینیم که آیا سادات و سید یک قوم است یا یک صفت. معنی سادات در کتب لغات به معنای أقا، بزرگ، معظم وسرور آمده است. لغتنامه دهخدا در مورد لفظ و معنای سادات می نویسد: «سادات (اسم عربی) مفرد «سائد» و جمع مکسر آن «سَیَدَة» بود و جمع الجمع آن سادات شد. و مفرد آن «سائد» بر وزن فاعل به معنی سید است. پس سادات جمع الجمع سائد می باشدنه جمع سید. (غیاث اللغات) (آنندراج). سادات یعنی: مهتران (بزرگان)
که سادات جمع جوانان جنت
نبی گفت هستند شبیر و شبر.
ناصرخسرو (دیوان ص ۱۵۰).
و اسامی ملوک عصر و سادات زمان به نظم رائع و شعر شائع این جماعت باقی است . [چهار مقاله چ معین ص ۵۱].
در جملگی دیار خراسان از اشراف سادات به مکنت و یسار و کثرت عقار… درگذشته . [ترجمهی تاریخ یمینی ص ۲۵۰]. احدی از فضلا و سادات نزدیک تر از ایشان [ملاباشی] در خدمت پادشاهان نمی نشستند. [تذکرة الملوک چ تهران ص ۱ [لغتنامه دهخدا، ذیل واژهی سادات].
بنا بر این، «سید» و «سادات» در نخست به معنای بزرگ و سرور، تنها مقام وصفی داشت، نه قومی، چنانکه بر هاشم جد پیامبر و علی سید القریش و بر پیامبر اسلام سید الانبیاء وسید المرسلین و به حمزه عموی پیامبر؛ سید الشهداء و بر حسنین (ع) سیدا شبای اهل الجنه و بر حضرت فاطمة الزهرا سیدة نساء العالمین یعنی: بزرگ و مهتر همهتون زنان عالم اطلاق می گردد. لقب سیادت و بزرگی را هاشم بن عبد مناف جد پیامبر از عرب قریش کمایی کرد و این لقب به تمام بازماندگان از نسل هاشم، اطلاق می گردد. لذا فرزندان عبدالمطلب هریک؛ عبدالله، عباس، حمزه و حتی ابولهب را می توان به نام سادات یاد کرد. به همین دلیل است که خلفای بنی عباس که بعد از خلفای اموی به مدت پنجصد سال حکومت کردند، نیز همه سید بوده اند. زیرا عباس عموی پیامبر و فرزند عبدالمطب بود. هرچند بنی عباس با بنی ابی طالب یعنی: بازماندگان علی بن ابی طالب (ع) و بازماندگان فاطمه (س) که از نسل بنی عبدالله یعنی: پیامبر اسلام باقی مانده بودند، در دوران تصدی حکومت پنجصد سالهی خویش، نسبت به آنها از هیچ اجحاف و ستمی دریغ نکردند اما همچنان مستحق لقب سیادت بودند و از بازماندگان حمزه و ابولهب معلوماتی در دست نیست.
توضیح بیشتر
بنا بر آنچه فوقاً متذکر شدیم، فرزندان هاشم به دو نام یاد می شدند که نام عمومی عرب بود و دیگری نام وصفی خصوصی که سید بود و اعراب غیر از بنی هاشم سید گفته نمی شدند. لذا می توان بنی هاشم و اعقاب آنها را تا هزاران سال، هم عرب خواند و هم سید. بعد از تأسیس پادشاهی اموی و سپس عباسی و برخورد ظالمانه و خونین آنها با فرزندان علی (ع) و فاطمه (س) موجب گشت، که فرزندان آنها به سراسر جهان اسلام آن روز متواری شوند و مردم مسلمان و مومن که به اهل بیت پیامبر (ص) ایمان و احترام داشتند، وصف سیادت آنها را از قومیت عربی آنان برجسته تر سازند تا اینکه به مرور زمان عربیت آنها از زبان افتاد و سیادت شان به عنوان یک قوم مطرح و معروف کردید و در اطلاق بر علویان، معنای حقیقی به خود گرفت.
فرق میان معنای حقیقی و مجازی آن است که چنانچه کلمه ای استعمال گردد و بدون قرینه بر معنایی دلالت کند مثل اینکه اگر کلمهی «اسد» گفتیم، فوراً معنای شیر درنده در ذهن ما متبادر می شود و نیاز به قرینه ندارد، این معنای حقیقی اسد است. اما اگر منظور ما از «اسد» مردی شجاع باشد باید قرینه ذکر نمائیم تا بر معنای مجازی دلالت کند، یعنی: مثلاً بگوئیم: «احمد اسد است» احمد شیر است، یعنی مانند شیر شجاع است، آنگاه می فهمیم که اسد در معنای مجازی خود اطلاق شده است.
همانگونه که در بالا گفتیم، در اثر کثرت استعمالِ سید بر فرزندان و اعقاب علی و فاطمه، این اطلاق، بر آنها اطلاق حقیقی گردید و نیاز به قرینهی موضحه نداشت و ندارد، چنانچه فعلاً گفته شود: فلان کس سید است، فوراً معنای اولاد علی و فاطمه در اذهان تبادر می کند نه عرب. لذا سادات به یک قوم مستقل از عرب تبدیل گشت، هرچند ریشهی عربی دارد. همانگونه که قوم ترک به اقوام ازبک، ترکمن، قزاق، قرقیز و غیره به قوم های مستقل تبدیل شدند در حالیکه همه ریشهی ترکی دارند.
بخش دوم:
علاوه بر این که بخش سادات افغانستان از کتابی که در باره پنج قوم بزرگ بحث می کند، مستقل در pdf منتشر شده، آن را به صورت بخش های مسلسل نیز به نشر می سپاریم.
مدتی است که بحث روی قومیت سادات و حضورشان در افغانستان و تأثیر گذاری در صحنه های مردمداری، فرهنگی و سیاسی این کشور، مورد بحث قرار گرفته است. به ویژه زمانی که اینجانب همراه بزرگان سادات با حمایت توده ها و اقشار مختلف این قوم برای تثبیت هویت سادات به عنوان یک قومی مستقل، تلاش می کردم، تعدادی را آتش گرفته و تلاش می کردند تا تلاش ما به نتیجه نرسد. بیشتر آنان سید ستیزانی هستند که در چهار دههی گذشته مخصوصا آتش نقاق بین شیعیان سید و هزاره را دامن می زدند و به هر وسیلهای تمسک می جستند. گاهی منکر سادات در افغانستان شده و آنان را فرزندان چهل دزد و گاهی از هندوهای هندوستان و گاهی هم استثمارگران هزاره می خواندند که با گرفتن خمس، برای خود آرگاه و بارگاه درست کرده اند. غافل از اینکه هزاره های متدین فقیر و بیچاره، خود چه دارند تا خمس آن، سادات را بی نیاز کند. اکثر سادات در افغانستان در مناطق مرکزی و شمالی این کشور در قراء و قصبات به سر می برند و از فقر و ناداری و ترس از مرگ عائله به قراء وقصبات رفته به گدایی دست می زدند. همه می دانیم که گدایی و دست کمک دراز کردن به سوی دیگران به عزت نفس انسان لطمهی شدید می زند اما آنها از روی ناچاری چنین می کردند. ما در این تحقیق کوشیده ایم تا حضور سادات در افغانستان را از قرون اولیه هجری تا کنون به اثبات رسانیم و شخصیت، مردمداری، خدمات فرهنگی، اجتماعی، مصالحهی منازعات و فداکاری آنها را اثبات نمائیم.
یحیی بن زید، سید امام زاده
به احتمال زیاد نخستین سیدی که به افغانستان وارد و شهید شد، یحیی بن زید بن علی زین العابدین بن حسین سید الشهدا بن علی بود. یحیی به یک واسطه یعنی: پدرش زید؛ به اما سجاد (ع) می رسد. یحیی پس از شهادت پدرش؛ زید با ۱۰ نفر از یاران پدرش ابتدا به زیارت مرقد امام حسین(ع) در کربلا شتافت. سپس به محلی به نام “جُبّانه سُبَیع” در نزدیکی کوفه رفت و دیگر یاران زید از گرد وی پراکنده شدند. سپس به بین النهرین و از آنجا به مدائن رفت و در پی آن عازم خراسان شد.
یحیی بن زید بن علی بن حسین یکی از چهار پسر زید بن علی زین العابدین است. بنا به نقل مشهور، یحیی در سال ۱۰۷ هجری قمری در محله ى بنیهاشم شهر مکه به دنیا آمد. مادرش ریطه دختر ابوهاشم عبدالله بن محمد حنفیه است. یحیی بن زید در سال ۱۲۵ هجری قمری کشته شد. مقبره ى وی در شهر سرپل که قبلاً به نام «انبیر» یا «انبار» یاد می شد، در شمال افغانستان قرار دارد. یحیی بن زید در قیام و خروج پدرش زید بن علی در مقابل هشام خلیفه حکومت اموی حضور داشته و پس از کشته شدن پدرش در سال ۱۲۱ يا ١٢٢ در کوفه و دفن او، اصحاب و یاران زید متفرق شدند و فقط ده نفر از آنان باقی ماندند، یحیی که وضع را اینگونه مشاهده نمود شبانه از کوفه به نینوا و از آنجا به مدائن رفت و چون حاکم عراق در تعقیب او بود از مدائن به ری و از ری به سرخس رفت.
پس از مدتی از سرخس به جانب بلخ شتافت و در آنجا بماند تا هشام از دنیا رفت و ولید خلیفه شد. یوسف بن عمرو ثقفی حاکم عراق كه پارس و خراسان را از عراق اداره مى كرد، برای نصر بن سیار استاندار خراسان نوشت تا یحیی را دستگیر نماید. نصر نیز یحیی و یارانش را دستگیر نموده و در غل و زنجیر محبوس ساخته و گزارش آنرا برای یوسف بن عمرو نوشت. یوسف نیز شرح حال را برای ولید خلیفه اموی نگاشت، ولی ولید دستور آزادی یحیی و یارانش را داد و پس از آزادی یحیی به سرخس و سپس به بیهق رفت و با هفتاد نفر به جنگ عمرو بن زراره حاکم ابرشهر (نیشابور) و ده هزار لشکر او شتافت و در پایان عمرو بن زراره را کشت و بر
لشکر او پیروز شد و از آنجا به هرات و از هرات احتمالاً از راه بادغیس عازم جوزجان شد. نصر بن سیار حاکم خراسان لشکری را به دفع او روانه جوزجان کرد که در مقام «انبیر» (سرپل فعلی) جنگ درگرفت. یحیی سه روز و سه شب با ایشان جنگ کرد تا همه یارانش کشته شدند و در پایان کار تیری بر پیشانی او رسید و کشته شد. سپاهیان نصر سر یحیی را جدا نموده و برای ولید فرستادند و بدن او را برهنه بر دروازه شهر سرپل آویختند و پیوسته بدن او بر دار بود تا حکومت اموی سقوط کرد و بنی عباس قدرت یافتند.
برخى ديگر از اهل تواريخ نوشته اند: چون زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب(ع) درسال ١٢٢ هجرى به شهادت رسيد، فرزندش يحيى بن زيد به خراسان آمد. خراسان بزرگ كه هم از مركز خلافت اموى دور بود و هم محل تجمع و حضور شيعيان على بن ابى طالب (ع) قرار داشت، براى مبارزه عليه خلافت جبار اموى، نقطهى بارزى به حساب مى آمد. يحيى بن زيد در خراسان عليه خلافت ستمگر بنى اميه چندان افشاگرى كرد كه تعداد كثيرى از محبان آل على(ع) به گرد وى جمع شدند و خراسان آماده ى قيام بزرگ گرديد. يوسف بن عمرو، حاكم عراق كه خراسان را نيز از آنجا اداره مى كرد، در صدد دستگيرى يحيى بن زيد شد. چون يحيى از این ماجرا اطلاع یافت، به بلخ رفته به خانه ى حُريش بن عمرو بن داود جا گرفت. به قول طبرى: هشام بن عبدالملك خليفهی اموى و به قول: ابن اثير، در آن هنگام، هشام بن عبد الملك مرده بود، و وليد بن يزيد، خليفهى اموى به يوسف بن عمرو نوشت و از جاى و مخفيگاه يحيى به او خبر داد و به قول بلعمى: هشام بن عبدالملك آن نامه را نوشته بود اما زمانى كه نصربن سيار والى مرو، يحيى را دستگير كرد و به هشام نامه نوشته، خواستار تعيين سر نوشت يحيى گرديد، با رسيدن نامه به دربار خلافت، هشام بن عبدالملك بيمار بود و نفس هاى آخر خود را مى كشيد. به هر حال نخست، هشام بن عبدالملك و يا وليد بن يزيد، به نصر بن سيار؛ والى خراسان كه در مرو پايتخت داشت، نامه نوشت و گفت: بايد دستور دهد تا جماعتى به بلخ رفته يحيى را از حريش بن عمرو بخواهد و اگر او را تسليم نكرد، سرش را ببرّد.
به قول طبرى، باز يوسف بن عمرو به نصر بن سيار والى خراسان، نوشت كه زود يحيى بن زيد را دستگير نمايد. نصربن سيار، عقيل بن معقل را به بلخ فرستاد و به قول ابن اثير، شخص نصر سيار به بلخ آمد و حريش را (که مخفیگاه یحیی را می دانست) طلبيده يحيى را از وى خواستار شد. حريش گفت: ازيحيى بن زيد خبرى ندارم. تا اينكه ششصد تازيانه بر حريش زدند و آن جوانمرد بلخى گفت: به خدا قسم اگر يحيى در زير گام هايم مى بود، قدم بر نمى داشتم تا شما او را ببينيد. قريش؛ فرزند حريش، چون پدر را در معرض مرگ ديد، به شكنجه گرهاى بنى اميه گفت: پدرم را نكشيد، من يحيى را به شما نشان مى دهم.
قريش بن حريش، آنان را به يك خانه اى برد، كه در جوف خانه ى ديگر ساخته شده بود و هيچ قابل پيدا كردن نبود. يحيى را دستگير نموده در قهندز (كهن دژ) مرو، زندانى كردند. به قول طبرى: نصر بن سيار به يوسف بن عمرو، حاكم عراق نامه نوشت و يوسف به وليد بن يزيد و به قول ابن اثير، نصر بن سيار، مستقيماً به وليد نوشت: كه در باره زيد چه بايد كرد؟. وليد به نصر بن سيار نوشت كه يحيى بن زيد و يارانش را آزاد كند. نصربن سيار،
يحيى بن زيد را خواست و دو هزار درهم و دو استر (قاطر) برايش بخشيده نصيحت كرد كه فتنه انگيزى نكند و نزد وليد خليفه ى مسلمين رفته بيعت نمايد.
بلعمى در تاريخ خود، نام مرد شیعی که به یحیی پناه داده بود، «یوسف بن مسلمه» ذکر نموده مى نويسد: كه چون يحيى از ترس دستگير شدن به بلخ رفت به “نزديك مردى از شیعیان خود فرود آمد، نامش [نام آن شيعه] يوسف بن مسلمه [بود] و اميربلخ آن روز مردى بود نامش عقيل بن معقل الليثى و او پسر عم نصر بن سيار [والى خراسان] بود [نصر بن سيار والى خراسان] خبر يافت كه يحيى به شهر او [يعنى: در شهر بلخ] اندر است. منادى را فرمود تا بانگ كرد و مردمان را بخواندند به مزگت آدينه (به مسجد جمعه) پس اندر خانه ها بفرمود تا جستن گرفتند [و دستور داد خانه ها را جستجو كردند) و هركس كه او منسوب بود به دوستى خاندان [اهل بيت] همه را بگرفتند و بسيار اندر زير تازيانه كشيدند”.[بلعمى، ج ٤ص٩٦٣].
در بخش سوم نوشتیم که یحیی بن زید در حوالی شهر انبار (سرپل فعلی) به شهادت رسید.
چنار بسيار سالخورده اى درهمان نزديكى حرم امام زاده يحيى در سرپل وجود دارد (فعلاً نمى دانم هست يانه؟.) كه ميان آن تهى و هنوز برگ سبز دارد و در بين عوام معروف است كه جسد يحيى بن زيد درهمين چنار آويخته شده بود. اگر درخت چنار بيش از هزار سال عمر كند، آن احتمال بعيد نمى باشد.
از چندين قرن به اين طرف مرقد يحيى بن زيد، زيارتگاه عموم مسلمين افغانستان مى باشد و اهل سنت نيز مثل اهل تشيع به وى اظهارارادت مى كنند وشفاى مريض هاى صعب العلاج نيز در آن مزار نقل شده كه اگر درست باشد، به يقين، خداوند به حرمت يحيى بن زيد شهيد، امراض متوسلين را شفاعنايت مى كند. در اين اواخر، آیت الله آقاى سيد محمدعلى عالمى بلخابى؛ شخصيت شناخته شده در كشور، جهت تعمير وسيع و ملحقات فراوان به آن حرم، اقدام نموده و تا تحرير سطور هذا، تقريباً هشتاد در صد آن به اتمام رسيده است و جنرال عبدالرشيد دوستم فرمانده ى مشهور از قوم ازبك، سهم بيشترى در تعمير آن گرفته است و مردم نيز همكارى كرده اند.[مطالب فوق از تاريخ طبرى، ابن اثير، و يعقوبى، تلخيص و ترجمه آزاد شده است].
سادات افغانستان در منابع دیگر
چند قرن پیش در عهد سلطنت سلطان حسین بایقرا مرقدی در قریه خواجه خیران بلخ کشف شد که در لوح آن نوشته بود: این آرامگاه علی بن ابی طالب است و خبر به سلطان حسین بایقرا رسید و او از هرات به بلخ آمد و در آن محل حاضر شد و چنین اندیشید که این قبر مربوط به علی بن ابی طالب امام اول است و دستور داد برآن گنبد و بارگاه بسازند و شهری بر گرد آن تأسیس شد که بعداً به مزار شریف موسوم گشت. تا هنوز قاطبهی اهل سنت و برخی از عوام شیعه باور دارند این مرقد، مضجع امام اول شان است و این عقیده تنها یک پندار است و حقیقت ندارد. «ابن فندق» متوفای سال ۵۶۵ هجری صاحب کتاب «لباب الانساب و الالقاب والاعقاب» در مورد صاحب اصلی مرقد منسوب به امام علی(ع) در بلخ، نوشته است: «نقیب [سرپرست سادات] بلخ در قرن پنجم، برادر زادهای به نام السید ابوالحسن علی بنابیطالب داشت که نه تنها با نقیب بلخ مرتبط بود بلکه نزد عمویش دانش میآموخت. [صفحه ۵۷۱ و ۵۷۲]،
صاحب «لباب الانساب» در ادامه کتابش به نقل از «شیخ ابو عامر جرجانی» تصریح کرده است:«علی بنابیطالب را دیدم که نزد عمویش ابوالحسن محمد بن عبیدالله [سرپرست سادات بلخ]، شعر میخواند.» [همان].
ابن فندق سپس نوشته است: «از علی بنابیطالب [صاحب روضه مزارشریف]، سید تاجالدین حسین به یادگار ماند. برادر وی [یعنی فرزند دیگر صاحب روضه مزار] ابومحمد الحسن بن علی بنابیطالب ملقب به شرفالدین بود.» [لباب الانساب والالقاب والاعقاب صفحه ۵۷۱].
بنا به گفته ابن قندق:«موی، کاسه و عصای پیامبر(ص) نزد ابومحمد [فرزند صاحب روضه مزار] نگهداری میشد و فرزندش، علی و نوهاش قاسم نام داشت.» [همان].
از نوشته بن فندق واضح می گردد که در قرن پنجم، علی بن ابی طالب که روضهی مزار شریف به نام او است به عنوان یک سید در بلخ حضور داشته است. یکی دیگر از منابع قدیم که درباره صاحب روضه مزار شریف، توضحیاتی ارائه کرده، نویسنده کتاب «الفصولالفخریة» است. «جمالالدین احمد بن علی» معروف به «ابن عنبه» عالم قرن هشتم هجری است که در کتاب الفصولالفخریة، شجره نامه صاحب مرقد مزارشریف را بدین شرح ثبت کرده است:«السید الفاضل ابوالحسن البلخی علی بن ابی طالب الحسن النقیب ببلخ ابن ابی علی عبیدالله بن ابی الحسن محمد الزاهد بن ابی عبیدالله بن ابوالقاسم علی بن الحسن ابی محمد بن الحسین الاصغر [بن زین العابدین]» [الفصولالفخریه صفحه ۱۸۱].
بدین ترتیب، صاحب مزار شریف با هفت واسطه به امام زین العابدین(ع) میرسد و از فرزندان سیدالشهدا امام حسین(ع) است که از طریق امام سجاد(ع) حسین اصغر ادامه نسل داده است و به طور تخمین باید این علی بن ابی طالب در حدود سال ۴۱۰ یا ۴۲۰هق، ساکن بلخ بوده است. از متن کتاب «الفصولالفخریة» مشخص میشود که پدر صاحب روضه مزارشریف نیز نقیب و سرپرست سادات بلخ بوده که با این حساب، «حسن» با کنیه «ابوطالب» مدتی در بلخ به نقابت پرداخته است. پس از او برادرش که عبارت از عموی صاحب روضه مزار شریف باشد، نقیب سادات بلخ و اطراف آن بوده است. شباهت صاحب روضه در مزارشریف، از لحاظ اسم (علی)، کنیه (ابوالحسن) و کنیه پدرش (ابوطالب) باعث تردید برخی از مردم شیفته اهلبیت(ع) در قرن ششم شده و زمینه را برای تصورات نادرست آماده ساخته است. [کتاب تاریخ تشیع در افغانستان صفحه ۲۱۱].
معنای نقیب
گفتیم که که پدر «صاحب روضهی مزار شریف» ابوطالب حسن نام داشته و نقیب سادات در بلخ بوده است. جایی که تعداد زیاد تری سادات حضور داشتند، از طرف دولت ها برای آنان نقیب و سرپرست تعیین می گردید تا امور سادات را تحت نظر و حمایت خود قرار دهد. از آنچه فوقاً ذکر کردیم معلوم می گردد که در زمان ابوطالب حسن، پدر صاحب روضهی مزار، تعداد زیادی از سادات در بلخ حضور داشته که ابوطالب حسن از طرف حکومت به نقابت آنها تعیین شده بود. لغتنامهی دهخدا در مورد معنای نقیب می نویسد: « نقیب: مهتر قوم.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سالار. (دهار) (مهذب الاسماء). سالار، یعنی مهتر چند کس.(ترجمان علامهی ٔجرجانی ص ۱۰۱). پیشوا و رئیس و کسی که معرفت به احوال مردم داشته باشد. (ناظم الاطباء). سرپرست گروه. کسی که مأمور تیمارداری و تفحص احوال دسته یا صنفی است.(فرهنگ فارسی معین ). ج ، نُقَباء. سردمدار. سردسته. رئیس. بزرگتر. …نقیب سادات و علویان ؛ نقیب سادات: سیدی که از طرف دربار مأمور رسیدگی به امور علویان بود : بگوی تا قاضی و… نقیب علویان … را خلعت ها راست کنند هم اکنون ، از رئیس و نقیب علویان و قاضی زر، و ازآن ِ دیگران زراندوده . [تاریخ بیهقی].
بخش پنجم:
بحث علی بن ابوطالب صاحب روضهی مزار شریف را با یادد اشتی از آیتالله مرحوم مرعشی نجفی به پایان میبریم. این مرجع در حاشیه کتاب «الفخری فی انساب الطالبیین» (افتخار در انساب فرزندان ابی طالب) در صفحه ۶۴ نوشته است: « قبر علی بن ابی طالب در نزدیک شهر بلخ زیارتگاه و معروف به مزارشریف است. عامه او را به عنوان قبر امیرالمؤمنین علی(ع) زیارت می کنند و منشأ این اشتباه اشتراک در اسم او و کنیه پدرش است.»
در نتیجهگیری بحث باید تصریح کرد که مرقد منسوب به امام علی(ع) در بلخ، متعلق به حضرت علی(ع) نبوده بلکه به یکی از فرزندان امام علی(ع) اختصاص دارد. با این حساب، مزارشریف در واقع امامزاده «علی ابن ابی طالب» است نه حضرت علی(ع) ابن ابی طالب.
بنابر این، محلی که اکنون بنام روضه شریف در بلخ معروف است، نوبهار بلخ نیز نبوده بلکه مرقد یکی از امام زادهگان است. ایجاد شبهه در اصالت اماکن معنوی از جمله روضه شریف در مزار، از همان حربههای همیشگی جریانهای تکفیری و ضاله است که با توجه به مبحث بالا، جای برای بحث باقی نمیماند.
بنابر باور شیعیان که بر شواهد و ادله تاریخی مبتنی است مدفن امام علی(ع) در نجف اشرف است. بعضی نیز نوشته اند که شخصی مدفون در مزار شریف، امام زادهای فقیه و شاعری است که در قرن پنجم قمری در بلخ میزیسته و اشتراکاتی با امام علی داشته است که سبب شدهاند او را با امام علی(ع) اشتباه بگیرند. از جمله نام، کنیه و لقب او همانند امام علی(ع) و نام پدرش ابوطالب بوده است. آیت الله نجفی مرعشی از نسب شناسان معاصر تصریح کرده است که این اشتباه ناشی از شباهت نام او و پدرش به نام امام علی(ع) و پدر آن حضرت است.[ مروزی، الفخری فی انساب الطالبیین، ۱۴۰۹ق، ص۶۴، پانوشت؛ فاطمی، وقف میراث جاودان، ص۱۱۰، مزار شریف، بارگاه منسوب به امام علی(ع)].
گویا کهنترین منبعی که از مدفن منسوب به امام علی(ع) در شهر مزار شریف فعلی یاد کرده، کتاب «الاشارات الی معرفة الزیارات» نوشته علی بن ابی بکر هروی(درگذشتۀ ۶۱۱ هق.) است که این باور را نادرست خوانده و قبر امام (ع) را در نجف دانسته است. [ص۷۷].
برخی محققان نسب این امام زاده را چنین ثبت کردهاند:ابوالحسن علی بن ابوطالب حسن بن ابوعلی عبیدالله بن محمد بن عبیدالله بن علی بن حسن امیر بن حسین بن جعفر حجت بن عبیدالله بن حسین اصغر بن علی بن الحسین (ع) [فاطمی، وقف میراث جاودان، ص۱۰۳].
اگر این شجره درست باشد، علی بن ابوطالب صاحب روضهی مزار شریف با ۱۰ واسطه به اما سجاد (ع) رسد و می توان تخمین کرد که ایشان در حوالی ۴۲۰ تا ۴۵۰هق، در بلخ زندگی می کرده است.
حضور سادات از آغاز تا قرن هفتم هجری
حضور تشیع در قندهار به قرن دوم و سوم هجری قمری برمیگردد. اسناد تاریخی حاکی از آن است که شهر قندهار و اطراف آن از آغاز ورود اسلام به آنجا، زمینه مساعدی جهت پذیرش تشیع داشته است. بر اساس همین زمینه مستعد بود که «عبدالله اشتر» بن «محمد» بن «عبدالله» بن امام حسن مجتبی(ع) پس از قیام در برابر سلطه عباسیان و شکست در برابر آنان، از کوفه بهسوی قندهار آمد. وی قندهار را مکان مناسبی برای پنهان شدن و سکونت یافت و از خطر سلطه عباسیان در امان ماند و مدتی در آنجا اقامت گزید و مقاومت کرد. [به بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه ۲۹۶].
این نکته درواقع نشاندهندهی آغاز حضور تشیع به ویژه سادات در بیش از۱۳۰۰ سال پیش یعنی: در قرن دوم هجری در قندهار است. از آنجا که عبدالله قندهار را مرکز مقاومت قرار داده بود، پس باید پیروان انبوهی داشته بوده که علیه خلافت عباسی مبارزه میکرد. حضور این سلاله پیامبر(ص) در قندهار دیری نپایید زیرا پس از مدتی به سند رفت و در درگیری که در کنار رود سند با لشکریان عباسی انجام داد، به شهادت رسید. بااین وجود تعدادی از پیروان وی و علویان در قندهار باقی ماندند. در حقیقت، یکی از دلایل حضور تشیع در قندهار مهاجرت سادات به این منطقه بوده است. در قرن سوم هجری سادات قندهار به اندازهای زیاد بودند که برای خود رهبر یا نقیب انتخاب کردند. در اوایل قرن سوم هجری نقیب سادات قندهار شخصی به اسم «سیدحسن» بن «عبدالله» بن «المهنا» بود. نسب وی به امام زینالعابدین امام چهارم شیعیان میرسد که از این قرار است: «هوالسیدالنقیب الحسن بن عبدالله بن المهنا و هو ابو عماره حمزه بن داوود بن القاسم بن عبیدالله بن طاهر بن النسابه بن الحسن بن جعفرالحجة بن عبدالله بن الحسین الاصغر بن زین العابدین». ابن فندق صاحب کتاب با ارزش «لباب الالباب فی الالقاب و الاعقاب» وفات سید حسن رهبر شیعیان قندهار را در سال ۲۲۱ هجری نوشته است.[ابن فندق، لباب الالباب فی الالقاب و الاعقاب جلد ۲ صفحه ۶۱۵].
پژوهشی در مورد حضور سادات در افغانستان
در این پژوهش که با استفاده از روش کتابخانه ای و با مراجعه به منابع اصلی تاریخ اسلام، به خصوص آثار تبارشناسی سادات و علویان و منابع مطالعاتی نو، انجام گرفته است، توسط برخی نگارندگان صورت پذیرفته است. چنانچه معلوم می گردد: نگارندگان بر آنند تا ضمن بررسی پیشینه حضور سادات و امام زادگان در افغانستان و پیوند آنان با امامان شیعه معاصرشان، نقش علمی، فرهنگی و سیاسی سادات و امام زادگان در افغانستان را روشن نمایند. با بدیهی انگاشتن حضور سادات و امام زادگان در افغانستان بر مبنای شواهد تاریخی مانند القاب و عناوین اختصاصی، طوایف قدیمیتر، زیارتگاهها و مقبره های آنان این پرسش مطرح میگردد که نقش علمی، فرهنگی و سیاسی سادات و امام زادگان در افغانستان چیست؟. فرق بین امام زاده و سادات این است که امام زاده، فرزند یا نواسهی یکی از امامان باشد و اما سادات نیز از نسل ائمه ولی پائین تر از فرزند و نواسهی امام است.
پس از بررسی جایگاه اجتماعی و نفوذ معنوی سادات و امام زادگان در جامعه و در منظر افکارعمومی، به ویژه حاکمان دولتهای محلی و همچنین نوع تعامل حکام و سلاطین با آنان، این نکته آشکار میگردد که سادات و امام زادگان با استفاده از جایگاه اجتماعی و نفوذ معنوی خویش، گامهای عملی و مؤثری در جهت نشر معارف اسلامی و ترویج فرهنگ اسلامی – شیعی برداشتهاند. عالمان دینی سادات با برخورداری از توانمندی علمی توانستهاند درحوزه های فقهی، کلامی، عرفانی وادبی، تأثیر گذار باشند. بر این اساس نقل حدیث، تألیف، ترجمه، تبلیغ و ارشاد از مؤلفه های علمی و فرهنگی آنان به شمار میرود. الگوپذیری سادات و امام زادگان از مکتب عاشورا و در نتیجه اقدام به قیام و بیداری و آگاهی بخشی مردم در برابر حکومتهای غاصب اموی و عباسی نیز از مؤلفه های سیاسی آنان قلمداد میگردد.
سادات پژوهی اعم از امام زاده پژوهی نقطه عطفی در تاریخ سیاسی و اجتماعی شیعیان قلمداد می گردد. این پدیده متضمن فوایدی است که چشم انداز درخشانی را در جهت الگوپذیری از مکتب اهلبیت (ع) ترسیم می نماید؛ زیرا:
اولاً: اهتمام به جایگاه معرفتی سادات با رویکرد آموزه های دینی مرتبط در جهت احترام وتکریم اهلبیت علیهم السلام و سایر ذریه رسول الله (ص)، می تواند نگاه جامعه را نسبت به جایگاه معنوی آنان معطوف نماید.
ثانیاً: سادات پژوهی موجب شناخت و درک بهتر جامعه نسبت به اماکن مقدسه و بقاع متبرکه به عنوان مراکز فرهنگی و اعتقادی می شود و از این رهگذر افراد گام های عملی و مؤثری در جهت فرایند تکاملی و معنوی خویش خواهند برداشت.
ثالثاً: این پدیده میتواند نقطه عطفی در تاریخ اجتماعی و سیاسی سادات معاصر نیز به حساب آید زیرا از یکسو میتوانند جایگاه اجتماعی و نفوذ معنوی پرافتخار گذشته خویش را مورد بازنگری وبازکاوی قرار دهند و با این نگرش در زدودن و پیراستن اوصاف ناپسندی که حیثیت و جایگاه معنوی وتاریخی آنان را لکه دار مینماید، تلاش کنند. از سوی دیگر بسترهای مناسبی را درجهت الگو پذیری از اجداد گذشته خویش که در ترویج و گسترش فرهنگ اسلامی- شیعی نقش آفرینی نمودند، فراهم نماید.
رابعاً: برجسته نمودن نقشی علمی، فرهنگی و سیاسی سادات، مدل و الگوی مناسبی در جهت آگاهی بخشی جامعه در برابر مظاهر ظلم، شرک، استبداد، استکبار و امپریالیسم جهانی خواهد بود زیرا سادات همواره به بیدارگری مردم در برابرحاکمیت های جور پرداختند.
ادامه دارد.
لینک دانلود کامل این قسمت از کتاب.